اشعار شهراد میدری

شعر و ادب ایران زمین

اشعار شهراد میدری

شعر و ادب ایران زمین

باد بُر زد گیسوانت، باز دل دل میکنی ( شهراد میدری )

باد بُر زد گیسوانت، باز دل دل میکنی 
دزدکی داری نگاهی به مقابل میکنی

من سرم را زیر می اندازم و تو عاقبت 
حکم بازی را به نام حضرت دل میکنی

میزنی چشمک به من یعنی چه خالی بهتر است 
از خط و خالت مگر بهتر چه حاصل میکنی؟

آه اگر لازم شود هر آس، آس و پاس توست 
نقشه اش را با فقط یک خنده باطل میکنی

ای فدای بی بی ات پنجاه و یک برگی که ریخت 
شاه را با تخت و تاجش غرق مشکل میکنی

خشت می اندازی و هر خشتی از این خانه را 
از خودت آیینه در آیینه خوش/گل میکنی

یک دولوی ناز تو کافی ست تا شب بشکند 
ماه را دلبسته ی شکل و شمایل میکنی

آخرین برگم شب پاییز می افتد به خاک 
دست خود را با همین یک برگ، کامل میکنی

میشود بازی تمام و باز بازی میخورم 
در شلوغی جهان دست مرا ول میکنی

عشق در فتوای چشمانت حرام شرعی است 
دلبری را رد به توضیح المسائل میکنی

میروی و کوچه ها آغوش بارت میکنند 
درد را چاقو خور هرچه اراذل میکنی

راست میگویی نباید دلخوش مهرت شوم 
کی من ِ دیوانه را با بوسه عاقل میکنی

هر کجا حرف از من و عشق تو و این شعرهاست 
باز هم "شهراد" را نقل محافل میکنی

 

*شهراد میدری*