ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮕﺮﺩﺩ
ﺑﻐﻞ ﮐﻦ ﺑﺎﻟﺸــﺖ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮕﺮﺩﺩ
ﺑﻬﺎﺭ ِ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﮔﻠﻬــــﺎﯼ ِ ﺷﺐ ﺑﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮔﺮﺩﺩ
ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﮑﺶ ﺭﻭﯼ ِ ﺳﺮﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻦ
ﺳﺮﺍﻧﮕﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺷـﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ
ﺩﻟﺖ ﭘﺮ ﻣﯿـــﮑﺸﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺗﻨﻬـــﺎﯾﯽ ﺳﺖ
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾــﺎﭼﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــــﮕﺮﺩﺩ
ﺑﺒﻨﺪﯼ ﯾﺎ ﻧﺒﻨــﺪﯼ ﺳﺒﺰﻩ ﻫـﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻥ
ﻧﮕـﺎﻩ ِ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ِ ﻗﺎﺑﺶ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ
ﻫﻮﺍ ﻏﻤﮕﯿﻦ، ﻧﻔﺲ ﺧﺴــﺘﻪ، ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻟﺐ ﺑﺴﺘﻪ
ﺳﮑﻮﺕ ِ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﻫﯿــــﺎﻫﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮕﺮﺩﺩ
ﮔﺬﺷﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺁﻥ ﺣﯿـــﺎﻁ ﻭ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﻫﺎ
ﻫﻮﺍﯼ ِ ﻋﺼﺮ ﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﭼـﺎﯼ ِ ﻟﯿﻤﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠـﻢ، ﺟﺎﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﺖ
ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻗﯿﺼﺮﯼ ﺑﺎ ﺯﺧـــﻢ ِ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــﮕﺮﺩﺩ
ﻧﻮﺷﺘﯽ ﺗﺎ " ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ " ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ِ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ِ ﻣﻪ
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﮔـﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ِ "ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﯿـﮕﺮﺩﺩ"
شهراد میدری
شیرم و از دست آهویت فراری میشوم
میروم در گوشه ای مشغول زاری میشوم
میسپارم یال و کوپال پریشان دست باد
های و هوی گریه های بیقراری میشوم
میگذارم زیر پا قانون جنگل، هرچه باد
بیخیال آنهمه قانون مداری میشوم
شیرها حق داشتند از جمع خود طردم کنند
من فقط ننگم دلیل شرمساری میشوم
جای خونت خون دلها میخورم از دست عشق
اشکم و می جوشم و چون چشمه جاری میشوم
پنج وارونه به روی هر درختی میکشم
پنجه روی قلب های یادگاری میشوم
میکشم با " آ "ی آهم میله میله دور خود
خیره بر آواز غمگین قناری میشوم
تا که چشمانت خرامان باز از اینجا بگذرد
در کمین، دیوانه ی لحظه شماری میشوم
"دوستم داری؟" میان کوه نعره میزنم
دلخوش پژواک " آری.. آری.. آری" میشوم
عاشقت هستم نمیخاهی چرا باور کنی؟
عاشقت هستم که از دستت فراری میشوم
عاقبت یک شب به قعر دره ات خاهم پرید
سینه چاک تو غزال بختیاری میشوم
شهراد میدری
نتا نت های مضرابی و با سنتور میرقصی
خودت ماهی و داری همچنان ماهور میرقصی
شلال مویت ابریشم رسیده تا کمرگاهت
رها از پیله چون پروانه ای در نور میرقصی
عسل چشمی و شهبانوی کندوهای کوهستان
که شهدا شهد بین آنهمه زن/بور میرقصی
نه تنها من که میگردد به دورت دامن چین چین
تو حق داری که این گونه به خود مغرور میرقصی
عروس شاه ماهی هایی و یک شب به شوق من
دل از دریا بریده، باله زیر تور میرقصی
شراب از منحنی طرح اندام تو میریزد
خمارم میکنی از بس که هی انگور میرقصی
شدم مشکوک از دست تناقض های رفتارت
تو که این قدر شیرینی چرا با شور میرقصی؟!
زبانم بند آمد از بلندای بلورینت
تتن تن عشوه میریزی تتن تن/بور میرقصی
بدون هیچ مرزی شد حسابم پاک پاکستان
چه خوش اقبالم از این که چنین لاهور میرقصی
تو شاید دختر بهرامی و بعد از هزاران سال
کمند افکن به طرح خط خطی گور میرقصی
شب بارانی و این سوی شیشه.. قهوه ات یخ کرد
تو آن سو همچنان بارانی و هاشور میرقصی
من اصلن هیچ، واژه واژه های این غزل هم هیچ
خودت آیا نمیلرزد دلت اینجور میرقصی؟
شهراد میدری
ماه، شوریده ی تحریری از این زیبایی
غرق آواز اساطیری از این زیبایی
هدفش کشتن من بوده از اول نقاش
تو نداری سر تقصیری از این زیبایی
شرشر موی شرابت به بلورین بر و دوش
رقص پرشور و نفسگیری از این زیبایی
خب چرا دست نگه داشته ای لامصب؟
بچکان با مژه ات تیری از این زیبایی
تا کسی جرات یک نیم نگاهت نکند
نشود خیره به تصویری از این زیبایی
تن برفی تو کولاک و نگاهت پرسوز
لرزه ریز شب پامیری از این زیبایی
صبح از دامنه می کبکی تا چشمه ی دشت
خوش خرامان چه سرازیری از این زیبایی
بوسه ی ترد تو ای وای نچیده شده آب!
غفلت نوبر انجیری از این زیبایی
چشمهایت عسلی هست و لبانت شکلات
مرض قند نمی گیری از این زیبایی؟
ما که مردیم، خودت وه چه تحمل داری
نه خداییش نمی میری از این زیبایی؟
*شهراد میدری*
این پدر سوخته هی قهوه چرا میریزد؟
قهوه ی ترک چرا از لج ما میریزد؟!
بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست
دل جدا، بوسه جدا، عشوه جدا میریزد
صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند
از خدا خاسته او هم که بلا میریزد
هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست
بس که او خنده کنان ناز و ادا میریزد
شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب
ارگ هم لب زده باشد سر جا/می ریزد
عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش
ماه در کاسه ی هر بی سر و پا میریزد
با توام آی.. دو چشمت را بردار و ببر
از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد
صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟!
یک نفر آتش در سینه ی ما می ریزد
آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام
قرنها هست که آن چشم، بلا می ریزد
کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز
در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد
"شهراد میدری"
صدای پای تو بدجور دلبری دارد
کشاکشی که شر و شور بندری دارد
تو کودتای برآشفتگی توفــــــــــانی
همان که پرچمی از جنس روسری دارد
دلم خوش است به یک تار مو، همین کافی ست
که با تمامی دنیـــــــــــــــــا برابری دارد
فرشته قامت شیطان بلای بازیگوش!
چه کرده ای که نگاهت چنین پری دارد؟
تن بلور تو کار کدام استاد است؟
ظرافتی که کش و قوس مرمری دارد
مرا مباد بیاندازی از دو چشمت مست
که پلک هم زدنت هم سکندری دارد
لبان تو آناناس است سیب و خرما نه
ببخش شاعر میل نوآوری دارد
غزل سرودم و تقدیم خاطرت کردم
که شوق خاندن "شهراد میدری" دارد
*شهراد میدری*
پ ن:
واژه ی "آناناس" در " آ "ی نخست با مصوت کوتاه و در دو " آ "ی بعد با مصوت بلند خانده میشود و وزن آن هیچ چالشی ندارد.
با تو در من یک نفر هر شب شمالی میشود
ساکن یک کلبه آن سوهای شالی میشود
جنگل و عطر نسیم و مخمل باران عشق
شیشه های پنجره نم نم، زلالی میشود
چای کتری و اجاق و عطر آویشن چه خوب
استکانی زندگی طعمش چه عالی میشود
میگذارم دست توی دستهای عاشقت
دل میان سینه ام حالی به حالی میشود
موشرابی عشوه میریزی برایم مست مست
جرعه جرعه جام شب از ماه، خالی میشود
دامن ابریشمت پروانه میرقصد به ناز
بال و پر وا کردنت شعری خیالی میشود
میگذاری بر لبم لب را گوارا و خنک
چشمه ای که سهم یک کوزه سفالی میشود
بس که امشب داغ میگیرم تو را توی بغل
مطمئن هستم که فردا خشکسالی میشود
هفت سال از بوسه ات گندم به سیلو می برم
هفت سال از این غزل، یوسف شمالی میشود
"شهراد میدری"
خش به خش شعر نوشتی که خزان هم نشناخت
کفتر جلد تو را نامه رسان هم نشناخت
ماه، تصنیف تو را هر شب تار آه کشید
ناز کردی تو چنانی که بنان هم نشناخت
صبح، خورشید سر از شانه ی برفت برداشت
قد برافراش/تن ات را سبلان هم نشناخت
دستبافت شده آن گونه در آیینه ی رنگ
که رج موی تو را فرشچیان هم نشناخت
چشم زاینده ی ابروی منبت کاری
دلبری های تو را نصف جهان هم نشناخت
ملکوت نفست را شجریّان به سحر
یا موذن زاده وقت اذان هم نشناخت
ای خدا خیر تو لیلا بدهد با این عشق
که به مجنون زدگی پیر و جوان هم نشناخت
یک نفر مثل تو انگار گذشت از غزلم
نام "شهراد" نوشتم ولی آن هم نشناخت
*شهراد میدری*
عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم
در میان این شب تاریک، خاموشت کنم
دست بردار از سر عریانی بغضم، بس است
نه نمیخاهم که هق هق، آسمان پوشت کنم
جرعه جرعه زهر مارم شد تمام زندگی
شوکران هستی چه اصراری که هی نوشت کنم
پانته آ ! من آبراداتاسی که گفتی نیستم
پس چرا یاد از تو و ویرانه ی شوشت کنم
بعد از این بیجا کنم در شعر، شب را موی تو
یا که صبحم را شبیه آن بناگوشت کنم
تا ابد دلتنگ می گیرم خودم را در بغل
نیستم گستاخ دیگر فکر آغوشت کنم
میروم از آتشت سودابه، بیرون روسپید
بهتر از آن است که خود را سیاووشت کنم
گرچه دل کندن همان مرگ است ناچارم ولی
در شب جشن تولد، شمع خاموشت کنم
*شهراد میدری*
باد بُر زد گیسوانت، باز دل دل میکنی
دزدکی داری نگاهی به مقابل میکنی
من سرم را زیر می اندازم و تو عاقبت
حکم بازی را به نام حضرت دل میکنی
میزنی چشمک به من یعنی چه خالی بهتر است
از خط و خالت مگر بهتر چه حاصل میکنی؟
آه اگر لازم شود هر آس، آس و پاس توست
نقشه اش را با فقط یک خنده باطل میکنی
ای فدای بی بی ات پنجاه و یک برگی که ریخت
شاه را با تخت و تاجش غرق مشکل میکنی
خشت می اندازی و هر خشتی از این خانه را
از خودت آیینه در آیینه خوش/گل میکنی
یک دولوی ناز تو کافی ست تا شب بشکند
ماه را دلبسته ی شکل و شمایل میکنی
آخرین برگم شب پاییز می افتد به خاک
دست خود را با همین یک برگ، کامل میکنی
میشود بازی تمام و باز بازی میخورم
در شلوغی جهان دست مرا ول میکنی
عشق در فتوای چشمانت حرام شرعی است
دلبری را رد به توضیح المسائل میکنی
میروی و کوچه ها آغوش بارت میکنند
درد را چاقو خور هرچه اراذل میکنی
راست میگویی نباید دلخوش مهرت شوم
کی من ِ دیوانه را با بوسه عاقل میکنی
هر کجا حرف از من و عشق تو و این شعرهاست
باز هم "شهراد" را نقل محافل میکنی
*شهراد میدری*
کمتر گله کن فاصله تقصیر ندارد
این دوری کم حوصله تقصیر ندارد
مجنون قدمش داغ نهاده ست به صحرا
پاهای پر از آبله تقصیر ندارد
زیر سر عشق است اجاقی که به جا ماند
خاکستر این قافله تقصیر ندارد
بی تاب نباش اینهمه با موی پریشان
این باد رها و یله تقصیر ندارد
تقصیر دلت بود که این گونه فرو ریخت
چشمان پر از زلزله تقصیر ندارد
تقویم فقط گفت بهار است وگرنه
پربستگی چلچله تقصیر ندارد
اندوه همان شادی سرریز جنون است
اشکی که شده هلهله تقصیر ندارد
لب بسته نبسته تو به این درد دچاری
حتا پس از این ها گله تقصیر ندارد
*شهراد میدری*
بعد از این میخاهی آهو باش میخاهی نباش
خوش خرام دشت شب بو باش میخاهی نباش
مهربان نامهربان دیگر به حال من یکی ست
مرمر ایوان نه تو باش میخاهی نباش
پیرهن ابریشم گل دامن پروانه پوش!
پیله کن رقص هیاهو باش میخاهی نباش
بر درختان یادگاری خاستی حک کن نکن
دوست داری پنج وارو باش میخاهی نباش
با لبت زنبورها را مست شهدت شو نشو
پادشاه قصر کندو باش میخاهی نباش
کشف باد از روسری برداشتن های تو بود
حال دیگر موی هوهو باش میخاهی نباش
غرقه ی دریای چشمت کی به ساحل میرسد؟
زیر توفان پلک پارو باش میخاهی نباش
میکشد هرچند او ناز تو را و تابلوست
دلبر از نقاش جادو باش میخاهی نباش
من زمستانم به دنبال بهار من نگرد
میکشد عشقت پرستو باش میخاهی نباش
عاشقی دیوانه ام ورد لبم "تو" ، تو ببخش
میل میل توست با "او" باش میخاهی نباش
*شهراد میدری*
بیقرار آمدی اما به قراری که نبود
ماه شهناز شدی در شب تاری که نبود
قد و بالای تو از ناز بنان برمی گشت
مو پریشان و پشیمان بهاری که نبود
چتر بستی و نشستی چه سراپایت خیس
روی قالیچه ی گلفرش اناری که نبود
صندلی بود، غزل بود، گل سرخ تو بود
چشمهای تو ولی لحظه شماری که نبود
بغض کردی و پر از گریه سلامی گفتی
دستی از مهر کشیدی به غباری که نبود
پلک وا کردم و با آه جوابت دادم
آه جانسوخته ی مرد دچاری که نبود
در بغل تنگ گرفتی و مرا بوسیدی
ریخت انگور به رگهای خماری که نبود
نم نم آرام، خدا داشت پیانو میزد
شیشه ی پنجره ی خیس و بخاری که نبود
لحظه ی تلخ خداحافظی از راه رسید
چشم ما خیره به هم آخر کاری که نبود
رفتی و هق هق تو توی خیالم پیچید
اشک جا مانده ی تو روی مزاری که نبود
عشق تاوان گره خوردن آه من و توست
بین تنهایی یک عاشق و یاری که نبود
"شهراد میدری"
بی شرف! اینهمه زیبا شدنت کافی نیست؟
در دل هر غزلی جا شدنت کافی نیست؟
آینه آینه تالار ِ فریبایی ِ توست
هر طرف محو ِ تماشا شدنت کافی نیست؟
اینهمه سیب نچین حضرت ِ خاتون ِ شگفت!
نقش ِ تکراری ِ حوا شدنت کافی نیست؟
هر که یکبار تو را دیده شده مجنونت
رحم کن بانو ! لیلا شدنت کافی نیست؟
گفته بودند پریناز، نگفتند اینقدر
مایه ی ِ رشک ِ پری ها شدنت کافی نیست؟
لعنتی! ماه نشو، اینهمه شب قصه نگو
شهرزاد ِ شب ِ یلدا شدنت کافی نیست؟
ملکه! اینهمه سرباز ِ عسل ریز بس است
شهد ِ کندوی ِ غزلها شدنت کافی نیست؟
آی پروانه ترین پیرهن ابریشم ِ رقص!
دشت تا دشت شکوفا شدنت کافی نیست؟
موشرابی ِ لب انگوری ِ چشم الکل ِ مست!
پیک ِ هر بی سر و بی پا شدنت کافی نیست؟
دست بردار از این دلبری ات یعنی چه
هر طرف ورد ِ زبانها شدنت کافی نیست؟
من که هر ثانیه ای بی تو برایم قرنی ست
در دلی تنگ چنین جا شدنت کافی نیست؟
خسته ام می روم از بندر، توفانی کاش
مردی آواره ی ِ دریا شدنت کافی نیست؟
شهراد میدری
باران که آمد جای من یک صندلی بگذار
در کلبه ای مشرف به شیبی جنگلی بگذار
پچ پچ بگو با پنجره بی پرده از یک راز
لب را به روی شیشه های صیقلی بگذار
دستی بکش روی غبار گنجه و بر میز
منجوق دوزی های سبز ململی بگذار
تن کن همان پیراهن رنگ سپیدت را
منت سر گلدان یاس مخملی بگذار
با من که دیگر نیستم برگرد تا دیروز
نام خودت را یک کلاس اولی بگذار
قایم کن آن دفترچه ی کاهی که پر شد را
مشقی که ننوشتی به پای تنبلی بگذار
برخیز زنگ کودکی ها خورد، باید رفت
تصمیم کبرا را برای ریزعلی بگذار
با من بیا از کوچه باغ برگفرش خیس
پا روی خش خش های زرد جنگلی بگذار
من خسته ام، سردم شده در قاب میلرزم
کتری به روی شعله های منقلی بگذار
بنشین تعارف کن به جای خالی من قند
فنجان چایم را به روی صندلی بگذار
از دورها دارد صدای گریه می آید
پروانه ای غمگین لب عکس علی بگذار
"عین" تمام "شین" و "قاف" این شقایق را
در خالی این خانه های جدولی بگذار
بنویس روی شیشه های مه : خداحافظ
با گریه زیرش نقطه چین.. شاید.. ولی.. بگذار
قوی قشنگم! پلک وا کن، بر لب آبیم
پر در پر تالاب ناب انزلی بگذار
*شهراد میدری*