قراری خیس
چه حالی میدهد دستت به دستِ یار بگذاری
قراری خیس در بارانِ گندمزار بگذاری
مرا دعوت کنی تا باغِ عطرآگینِ فیروزه
به برگِ هر درختی شعری از عطار بگذاری
بهشت و شُرشُرِ رود و کباب و آتش و دود و
اجاقی چاق و قلیانِ دوسیبی بار بگذاری
نسیمت تخت و ابرت رخت و مویت لخت و رامت بخت
به پایت رقصِ خلخال و به دستت تار بگذاری
پیانو از نسیم و برگ، سنتور از نمِ باران
همآوا با قناری پنجه بر گیتار بگذاری
خیالش هم قشنگ است اینهمه توصیفِ شیدایی
اگر این گونه با من وعده یِ دیدار بگذاری
شود شرمنده یِ زیبایی ات استادِ نستعلیق
در آیینه اگر خطی بر آن رخسار بگذاری
تصور کن چه خاهد شد بگویی "دوستت دارم"
شبی که بر دهانم بوسه با اقرار بگذاری
ستاره در ستاره میشمارم عشق در چشمت
در آغوشت مرا تا صبح اگر بیدار بگذاری
شبِ موهایِ خود را پس زدی از چاکِ پیراهن
که منت بر سرِ خورشیدِ کج رفتار بگذاری
گذشت این خاب و من بی تاب و دل بر آب و در اعجاب
که بر رف قاب و شعری ناب و یک خودکار بگذاری
برای این که مجنون باز برگردد به این دنیا
خدا میخاست در دل گامِ لیلی وار بگذاری
عاشقانه های #شهراد_میدرى
ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮕﺮﺩﺩ
ﺑﻐﻞ ﮐﻦ ﺑﺎﻟﺸــﺖ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮕﺮﺩﺩ
ﺑﻬﺎﺭ ِ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﮔﻠﻬــــﺎﯼ ِ ﺷﺐ ﺑﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮔﺮﺩﺩ
ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﮑﺶ ﺭﻭﯼ ِ ﺳﺮﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻦ
ﺳﺮﺍﻧﮕﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺷـﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ
ﺩﻟﺖ ﭘﺮ ﻣﯿـــﮑﺸﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺗﻨﻬـــﺎﯾﯽ ﺳﺖ
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾــﺎﭼﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــــﮕﺮﺩﺩ
ﺑﺒﻨﺪﯼ ﯾﺎ ﻧﺒﻨــﺪﯼ ﺳﺒﺰﻩ ﻫـﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻥ
ﻧﮕـﺎﻩ ِ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ِ ﻗﺎﺑﺶ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ
ﻫﻮﺍ ﻏﻤﮕﯿﻦ، ﻧﻔﺲ ﺧﺴــﺘﻪ، ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻟﺐ ﺑﺴﺘﻪ
ﺳﮑﻮﺕ ِ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﻫﯿــــﺎﻫﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــــﮕﺮﺩﺩ
ﮔﺬﺷﺖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺁﻥ ﺣﯿـــﺎﻁ ﻭ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﻫﺎ
ﻫﻮﺍﯼ ِ ﻋﺼﺮ ﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﭼـﺎﯼ ِ ﻟﯿﻤﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿـــﮕﺮﺩﺩ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠـﻢ، ﺟﺎﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﺖ
ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻗﯿﺼﺮﯼ ﺑﺎ ﺯﺧـــﻢ ِ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﺮﻧﻤﯿــﮕﺮﺩﺩ
ﻧﻮﺷﺘﯽ ﺗﺎ " ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ " ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ِ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ِ ﻣﻪ
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﮔـﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ِ "ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﯿـﮕﺮﺩﺩ"
شهراد میدری
بگردم دور تو سیرت بگردم
اسیر دست زنجیرت بگردم
چه می شد می شدم یم قاب چوبی
که یک عمر دور تصویرت بگردم
**
تب و لرز گسل می گیرم امشب
شر و شور غزل می گیرم
خداحافظ.. برای آخرین بار
خودم را در بغل می گیرم امشب
**
به امواج خروشانم نیایند
خطرناک است توفانم؛ نیایند
به ماهیگیرها حتمن بگویید
که امشب گرد چشمانم نیایند
**
دو دریا و دو بندر میشود دید
چه زورقها شناور میشود دید
میان چشم تو بانوی کارون!
خدا را جور دیگر میشود دید
**
خلیجی نقره ای؛ تنگ غروبم
رفیق موجهای پایکوبم
پُرم از هرچه زورقهای خالی
دهاتی زاده ای مال جنوبم
**
میان وسعتِ ژرفی نشسته
شبیه نقطه ی حرفی نشسته
خداگاهی کلاغِ خسته ای هست
که روی شاخه ی برفی نشسته
**
دوباره سازِغم زد بی توباران
کمی با من قدم زد بی توباران
لب کارون قرارم بود با تو
قرارم را به هم زد بی توباران
شهراد میدری
ادامه مطلب ...
آمدم با بوسه بیدارش کنم رویم نشد
از هوای ِ عشق سرشارش کنم رویم نشد
در دلم گفتم من عاشق پیشه ی ِ چشم ِ توام
خاستم آهسته تکرارش کنم رویم نشد
پلکهای ِ مخملش بر روی ِ هم عمرش بلند
خاطرم بود " آفرین " بارش کنم رویم نشد
کاش دستی بر بلور ِ خوشتراش ِ مرمرش
ترسم از این بود آزارش کنم، رویم نشد
ابر زیر ِ سر، نسیم انداخته بر روی ِ خود
دست بردم خیس ِ رگبارش کنم رویم نشد
آفتاب آورده بودم پیش ِ مهتابش مگر
باخبر از صبح ِ دیدارش کنم رویم نشد
کبک ِ ناز ِ برفی اش لم داده زیر ِ برگ ِ گل
تور وا کردم گرفتارش کنم رویم نشد
گرچه میدانستم او هرگز نمیخاهد مرا
دل زدم دریا که اصرارش کنم رویم نشد
رفتم از پیشش ولی هرچه "خدا" را خاستم
لحظه ی ِ آخر "نگهدار"ش کنم رویم نشد
شهرادمیدری
شیرم و از دست آهویت فراری میشوم
میروم در گوشه ای مشغول زاری میشوم
میسپارم یال و کوپال پریشان دست باد
های و هوی گریه های بیقراری میشوم
میگذارم زیر پا قانون جنگل، هرچه باد
بیخیال آنهمه قانون مداری میشوم
شیرها حق داشتند از جمع خود طردم کنند
من فقط ننگم دلیل شرمساری میشوم
جای خونت خون دلها میخورم از دست عشق
اشکم و می جوشم و چون چشمه جاری میشوم
پنج وارونه به روی هر درختی میکشم
پنجه روی قلب های یادگاری میشوم
میکشم با " آ "ی آهم میله میله دور خود
خیره بر آواز غمگین قناری میشوم
تا که چشمانت خرامان باز از اینجا بگذرد
در کمین، دیوانه ی لحظه شماری میشوم
"دوستم داری؟" میان کوه نعره میزنم
دلخوش پژواک " آری.. آری.. آری" میشوم
عاشقت هستم نمیخاهی چرا باور کنی؟
عاشقت هستم که از دستت فراری میشوم
عاقبت یک شب به قعر دره ات خاهم پرید
سینه چاک تو غزال بختیاری میشوم
شهراد میدری
نتا نت های مضرابی و با سنتور میرقصی
خودت ماهی و داری همچنان ماهور میرقصی
شلال مویت ابریشم رسیده تا کمرگاهت
رها از پیله چون پروانه ای در نور میرقصی
عسل چشمی و شهبانوی کندوهای کوهستان
که شهدا شهد بین آنهمه زن/بور میرقصی
نه تنها من که میگردد به دورت دامن چین چین
تو حق داری که این گونه به خود مغرور میرقصی
عروس شاه ماهی هایی و یک شب به شوق من
دل از دریا بریده، باله زیر تور میرقصی
شراب از منحنی طرح اندام تو میریزد
خمارم میکنی از بس که هی انگور میرقصی
شدم مشکوک از دست تناقض های رفتارت
تو که این قدر شیرینی چرا با شور میرقصی؟!
زبانم بند آمد از بلندای بلورینت
تتن تن عشوه میریزی تتن تن/بور میرقصی
بدون هیچ مرزی شد حسابم پاک پاکستان
چه خوش اقبالم از این که چنین لاهور میرقصی
تو شاید دختر بهرامی و بعد از هزاران سال
کمند افکن به طرح خط خطی گور میرقصی
شب بارانی و این سوی شیشه.. قهوه ات یخ کرد
تو آن سو همچنان بارانی و هاشور میرقصی
من اصلن هیچ، واژه واژه های این غزل هم هیچ
خودت آیا نمیلرزد دلت اینجور میرقصی؟
شهراد میدری
ماه، شوریده ی تحریری از این زیبایی
غرق آواز اساطیری از این زیبایی
هدفش کشتن من بوده از اول نقاش
تو نداری سر تقصیری از این زیبایی
شرشر موی شرابت به بلورین بر و دوش
رقص پرشور و نفسگیری از این زیبایی
خب چرا دست نگه داشته ای لامصب؟
بچکان با مژه ات تیری از این زیبایی
تا کسی جرات یک نیم نگاهت نکند
نشود خیره به تصویری از این زیبایی
تن برفی تو کولاک و نگاهت پرسوز
لرزه ریز شب پامیری از این زیبایی
صبح از دامنه می کبکی تا چشمه ی دشت
خوش خرامان چه سرازیری از این زیبایی
بوسه ی ترد تو ای وای نچیده شده آب!
غفلت نوبر انجیری از این زیبایی
چشمهایت عسلی هست و لبانت شکلات
مرض قند نمی گیری از این زیبایی؟
ما که مردیم، خودت وه چه تحمل داری
نه خداییش نمی میری از این زیبایی؟
*شهراد میدری*
بی پشت و پناهی چه بخاهی چه نخاهی
محکوم به آهی چه بخاهی چه نخاهی
دلتنگی و هر ثانیه یک قرن شکنجه ست
هی خیره به راهی چه بخاهی چه نخاهی
هرچند که او رفته ولی بر در و دیوار
جا مانده نگاهی چه بخاهی چه نخاهی
باید که لگدکوب شود خوشه ی بغضت
انگور سیاهی چه بخاهی چه نخاهی
دیوانه که باشی به خیالی که میاید
دلواپس ماهی چه بخاهی چه نخاهی
یک عکس زمین میزندت کنج همین قاب
گاهی به نگاهی چه بخاهی چه نخاهی
از خاطره غم مانده و از عشق همین شعر
از یاد تو آهی چه بخاهی چه نخاهی
"شهراد میدری"
این پدر سوخته هی قهوه چرا میریزد؟
قهوه ی ترک چرا از لج ما میریزد؟!
بی شرف کافه بهم ریخته ول کن هم نیست
دل جدا، بوسه جدا، عشوه جدا میریزد
صف کشیدند همه پشت دو پلکش چه بلند
از خدا خاسته او هم که بلا میریزد
هیچ کس مشتری خاطر ما دیگر نیست
بس که او خنده کنان ناز و ادا میریزد
شک ندارم که نه قهوه ست، شراب است شراب
ارگ هم لب زده باشد سر جا/می ریزد
عوضی دلبر ناکس شده کس جای خودش
ماه در کاسه ی هر بی سر و پا میریزد
با توام آی.. دو چشمت را بردار و ببر
از قشنگی تو شهری به هوا می ریزد
صد و ده؟ بعله بفرما.. چه خبر هست آنجا؟!
یک نفر آتش در سینه ی ما می ریزد
آه.. شهراد، تویی؟ بعله شما؟! مولوی ام
قرنها هست که آن چشم، بلا می ریزد
کافه تعطیل کن و سوی بیابان بگریز
در سکوت تو مگر شمس، کلامی ریزد
"شهراد میدری"
صدای پای تو بدجور دلبری دارد
کشاکشی که شر و شور بندری دارد
تو کودتای برآشفتگی توفــــــــــانی
همان که پرچمی از جنس روسری دارد
دلم خوش است به یک تار مو، همین کافی ست
که با تمامی دنیـــــــــــــــــا برابری دارد
فرشته قامت شیطان بلای بازیگوش!
چه کرده ای که نگاهت چنین پری دارد؟
تن بلور تو کار کدام استاد است؟
ظرافتی که کش و قوس مرمری دارد
مرا مباد بیاندازی از دو چشمت مست
که پلک هم زدنت هم سکندری دارد
لبان تو آناناس است سیب و خرما نه
ببخش شاعر میل نوآوری دارد
غزل سرودم و تقدیم خاطرت کردم
که شوق خاندن "شهراد میدری" دارد
*شهراد میدری*
پ ن:
واژه ی "آناناس" در " آ "ی نخست با مصوت کوتاه و در دو " آ "ی بعد با مصوت بلند خانده میشود و وزن آن هیچ چالشی ندارد.
با تو در من یک نفر هر شب شمالی میشود
ساکن یک کلبه آن سوهای شالی میشود
جنگل و عطر نسیم و مخمل باران عشق
شیشه های پنجره نم نم، زلالی میشود
چای کتری و اجاق و عطر آویشن چه خوب
استکانی زندگی طعمش چه عالی میشود
میگذارم دست توی دستهای عاشقت
دل میان سینه ام حالی به حالی میشود
موشرابی عشوه میریزی برایم مست مست
جرعه جرعه جام شب از ماه، خالی میشود
دامن ابریشمت پروانه میرقصد به ناز
بال و پر وا کردنت شعری خیالی میشود
میگذاری بر لبم لب را گوارا و خنک
چشمه ای که سهم یک کوزه سفالی میشود
بس که امشب داغ میگیرم تو را توی بغل
مطمئن هستم که فردا خشکسالی میشود
هفت سال از بوسه ات گندم به سیلو می برم
هفت سال از این غزل، یوسف شمالی میشود
"شهراد میدری"
خش به خش شعر نوشتی که خزان هم نشناخت
کفتر جلد تو را نامه رسان هم نشناخت
ماه، تصنیف تو را هر شب تار آه کشید
ناز کردی تو چنانی که بنان هم نشناخت
صبح، خورشید سر از شانه ی برفت برداشت
قد برافراش/تن ات را سبلان هم نشناخت
دستبافت شده آن گونه در آیینه ی رنگ
که رج موی تو را فرشچیان هم نشناخت
چشم زاینده ی ابروی منبت کاری
دلبری های تو را نصف جهان هم نشناخت
ملکوت نفست را شجریّان به سحر
یا موذن زاده وقت اذان هم نشناخت
ای خدا خیر تو لیلا بدهد با این عشق
که به مجنون زدگی پیر و جوان هم نشناخت
یک نفر مثل تو انگار گذشت از غزلم
نام "شهراد" نوشتم ولی آن هم نشناخت
*شهراد میدری*
عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم
در میان این شب تاریک، خاموشت کنم
دست بردار از سر عریانی بغضم، بس است
نه نمیخاهم که هق هق، آسمان پوشت کنم
جرعه جرعه زهر مارم شد تمام زندگی
شوکران هستی چه اصراری که هی نوشت کنم
پانته آ ! من آبراداتاسی که گفتی نیستم
پس چرا یاد از تو و ویرانه ی شوشت کنم
بعد از این بیجا کنم در شعر، شب را موی تو
یا که صبحم را شبیه آن بناگوشت کنم
تا ابد دلتنگ می گیرم خودم را در بغل
نیستم گستاخ دیگر فکر آغوشت کنم
میروم از آتشت سودابه، بیرون روسپید
بهتر از آن است که خود را سیاووشت کنم
گرچه دل کندن همان مرگ است ناچارم ولی
در شب جشن تولد، شمع خاموشت کنم
*شهراد میدری*
باد بُر زد گیسوانت، باز دل دل میکنی
دزدکی داری نگاهی به مقابل میکنی
من سرم را زیر می اندازم و تو عاقبت
حکم بازی را به نام حضرت دل میکنی
میزنی چشمک به من یعنی چه خالی بهتر است
از خط و خالت مگر بهتر چه حاصل میکنی؟
آه اگر لازم شود هر آس، آس و پاس توست
نقشه اش را با فقط یک خنده باطل میکنی
ای فدای بی بی ات پنجاه و یک برگی که ریخت
شاه را با تخت و تاجش غرق مشکل میکنی
خشت می اندازی و هر خشتی از این خانه را
از خودت آیینه در آیینه خوش/گل میکنی
یک دولوی ناز تو کافی ست تا شب بشکند
ماه را دلبسته ی شکل و شمایل میکنی
آخرین برگم شب پاییز می افتد به خاک
دست خود را با همین یک برگ، کامل میکنی
میشود بازی تمام و باز بازی میخورم
در شلوغی جهان دست مرا ول میکنی
عشق در فتوای چشمانت حرام شرعی است
دلبری را رد به توضیح المسائل میکنی
میروی و کوچه ها آغوش بارت میکنند
درد را چاقو خور هرچه اراذل میکنی
راست میگویی نباید دلخوش مهرت شوم
کی من ِ دیوانه را با بوسه عاقل میکنی
هر کجا حرف از من و عشق تو و این شعرهاست
باز هم "شهراد" را نقل محافل میکنی
*شهراد میدری*