خش به خش شعر نوشتی که خزان هم نشناخت
کفتر جلد تو را نامه رسان هم نشناخت
ماه، تصنیف تو را هر شب تار آه کشید
ناز کردی تو چنانی که بنان هم نشناخت
صبح، خورشید سر از شانه ی برفت برداشت
قد برافراش/تن ات را سبلان هم نشناخت
دستبافت شده آن گونه در آیینه ی رنگ
که رج موی تو را فرشچیان هم نشناخت
چشم زاینده ی ابروی منبت کاری
دلبری های تو را نصف جهان هم نشناخت
ملکوت نفست را شجریّان به سحر
یا موذن زاده وقت اذان هم نشناخت
ای خدا خیر تو لیلا بدهد با این عشق
که به مجنون زدگی پیر و جوان هم نشناخت
یک نفر مثل تو انگار گذشت از غزلم
نام "شهراد" نوشتم ولی آن هم نشناخت
*شهراد میدری*