عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنم
در میان این شب تاریک، خاموشت کنم
دست بردار از سر عریانی بغضم، بس است
نه نمیخاهم که هق هق، آسمان پوشت کنم
جرعه جرعه زهر مارم شد تمام زندگی
شوکران هستی چه اصراری که هی نوشت کنم
پانته آ ! من آبراداتاسی که گفتی نیستم
پس چرا یاد از تو و ویرانه ی شوشت کنم
بعد از این بیجا کنم در شعر، شب را موی تو
یا که صبحم را شبیه آن بناگوشت کنم
تا ابد دلتنگ می گیرم خودم را در بغل
نیستم گستاخ دیگر فکر آغوشت کنم
میروم از آتشت سودابه، بیرون روسپید
بهتر از آن است که خود را سیاووشت کنم
گرچه دل کندن همان مرگ است ناچارم ولی
در شب جشن تولد، شمع خاموشت کنم
*شهراد میدری*
باد بُر زد گیسوانت، باز دل دل میکنی
دزدکی داری نگاهی به مقابل میکنی
من سرم را زیر می اندازم و تو عاقبت
حکم بازی را به نام حضرت دل میکنی
میزنی چشمک به من یعنی چه خالی بهتر است
از خط و خالت مگر بهتر چه حاصل میکنی؟
آه اگر لازم شود هر آس، آس و پاس توست
نقشه اش را با فقط یک خنده باطل میکنی
ای فدای بی بی ات پنجاه و یک برگی که ریخت
شاه را با تخت و تاجش غرق مشکل میکنی
خشت می اندازی و هر خشتی از این خانه را
از خودت آیینه در آیینه خوش/گل میکنی
یک دولوی ناز تو کافی ست تا شب بشکند
ماه را دلبسته ی شکل و شمایل میکنی
آخرین برگم شب پاییز می افتد به خاک
دست خود را با همین یک برگ، کامل میکنی
میشود بازی تمام و باز بازی میخورم
در شلوغی جهان دست مرا ول میکنی
عشق در فتوای چشمانت حرام شرعی است
دلبری را رد به توضیح المسائل میکنی
میروی و کوچه ها آغوش بارت میکنند
درد را چاقو خور هرچه اراذل میکنی
راست میگویی نباید دلخوش مهرت شوم
کی من ِ دیوانه را با بوسه عاقل میکنی
هر کجا حرف از من و عشق تو و این شعرهاست
باز هم "شهراد" را نقل محافل میکنی
*شهراد میدری*
کمتر گله کن فاصله تقصیر ندارد
این دوری کم حوصله تقصیر ندارد
مجنون قدمش داغ نهاده ست به صحرا
پاهای پر از آبله تقصیر ندارد
زیر سر عشق است اجاقی که به جا ماند
خاکستر این قافله تقصیر ندارد
بی تاب نباش اینهمه با موی پریشان
این باد رها و یله تقصیر ندارد
تقصیر دلت بود که این گونه فرو ریخت
چشمان پر از زلزله تقصیر ندارد
تقویم فقط گفت بهار است وگرنه
پربستگی چلچله تقصیر ندارد
اندوه همان شادی سرریز جنون است
اشکی که شده هلهله تقصیر ندارد
لب بسته نبسته تو به این درد دچاری
حتا پس از این ها گله تقصیر ندارد
*شهراد میدری*
بعد از این میخاهی آهو باش میخاهی نباش
خوش خرام دشت شب بو باش میخاهی نباش
مهربان نامهربان دیگر به حال من یکی ست
مرمر ایوان نه تو باش میخاهی نباش
پیرهن ابریشم گل دامن پروانه پوش!
پیله کن رقص هیاهو باش میخاهی نباش
بر درختان یادگاری خاستی حک کن نکن
دوست داری پنج وارو باش میخاهی نباش
با لبت زنبورها را مست شهدت شو نشو
پادشاه قصر کندو باش میخاهی نباش
کشف باد از روسری برداشتن های تو بود
حال دیگر موی هوهو باش میخاهی نباش
غرقه ی دریای چشمت کی به ساحل میرسد؟
زیر توفان پلک پارو باش میخاهی نباش
میکشد هرچند او ناز تو را و تابلوست
دلبر از نقاش جادو باش میخاهی نباش
من زمستانم به دنبال بهار من نگرد
میکشد عشقت پرستو باش میخاهی نباش
عاشقی دیوانه ام ورد لبم "تو" ، تو ببخش
میل میل توست با "او" باش میخاهی نباش
*شهراد میدری*
بهاری غرق گل، معنای پاییزی نمی فهمی
غروب و نم نم و آه غم انگیزی نمی فهمی
ندیدی برگی از شاخه بیافتد، شرط می بندم
شب هوهو و خش خش های یکریزی نمی فهمی
به فکر قهوه ات هستی که دارد میکشد دم باز
دو چشم قهوه ی از غصه لبریزی نمی فهمی
حواست نیست دارم میزنم یخ پشت این شیشه
گرسنه ماندن گنجشک جالیزی نمی فهمی
دل تو گرم هیزم های مصنوعی شومینه ست
تو از "با مرگ در بیرون، گلاویز"ی نمی فهمی
فقط یک دانه ی کبریت، آنهم خیس از گریه
شب و رگبار و باد و سوز پاییزی نمی فهمی
نبوده خانه ات روی گسل، چیز عجیبی نیست
تکان شانه های زلزله خیزی نمی فهمی
تو هر گل را که خشکیده، طلایی رنگ می بینی
غم و اندوه گلدان را سر میزی نمی فهمی
برایم نسخه پیچیده ست دکتر قرص ماهت را
تبم بالاست اما تو که تجویزی نمی فهمی
وصیت نامه را شعری نوشتم تا بخانی، حیف
به روی شاهرگ، چاقوی نوک تیزی نمی فهمی
جسارت کردم و گفتم: "عزیزم دوستت دارم"
ببخش از اینکه حرف مهرآمیزی نمی فهمی
برو خوش بگذران با هرکسی که بیشتر دارد
غزلبانو ! تو از عاشق شدن چیزی نمی فهمی
*شهراد میدری*
بیقرار آمدی اما به قراری که نبود
ماه شهناز شدی در شب تاری که نبود
قد و بالای تو از ناز بنان برمی گشت
مو پریشان و پشیمان بهاری که نبود
چتر بستی و نشستی چه سراپایت خیس
روی قالیچه ی گلفرش اناری که نبود
صندلی بود، غزل بود، گل سرخ تو بود
چشمهای تو ولی لحظه شماری که نبود
بغض کردی و پر از گریه سلامی گفتی
دستی از مهر کشیدی به غباری که نبود
پلک وا کردم و با آه جوابت دادم
آه جانسوخته ی مرد دچاری که نبود
در بغل تنگ گرفتی و مرا بوسیدی
ریخت انگور به رگهای خماری که نبود
نم نم آرام، خدا داشت پیانو میزد
شیشه ی پنجره ی خیس و بخاری که نبود
لحظه ی تلخ خداحافظی از راه رسید
چشم ما خیره به هم آخر کاری که نبود
رفتی و هق هق تو توی خیالم پیچید
اشک جا مانده ی تو روی مزاری که نبود
عشق تاوان گره خوردن آه من و توست
بین تنهایی یک عاشق و یاری که نبود
"شهراد میدری"
بی شرف! اینهمه زیبا شدنت کافی نیست؟
در دل هر غزلی جا شدنت کافی نیست؟
آینه آینه تالار ِ فریبایی ِ توست
هر طرف محو ِ تماشا شدنت کافی نیست؟
اینهمه سیب نچین حضرت ِ خاتون ِ شگفت!
نقش ِ تکراری ِ حوا شدنت کافی نیست؟
هر که یکبار تو را دیده شده مجنونت
رحم کن بانو ! لیلا شدنت کافی نیست؟
گفته بودند پریناز، نگفتند اینقدر
مایه ی ِ رشک ِ پری ها شدنت کافی نیست؟
لعنتی! ماه نشو، اینهمه شب قصه نگو
شهرزاد ِ شب ِ یلدا شدنت کافی نیست؟
ملکه! اینهمه سرباز ِ عسل ریز بس است
شهد ِ کندوی ِ غزلها شدنت کافی نیست؟
آی پروانه ترین پیرهن ابریشم ِ رقص!
دشت تا دشت شکوفا شدنت کافی نیست؟
موشرابی ِ لب انگوری ِ چشم الکل ِ مست!
پیک ِ هر بی سر و بی پا شدنت کافی نیست؟
دست بردار از این دلبری ات یعنی چه
هر طرف ورد ِ زبانها شدنت کافی نیست؟
من که هر ثانیه ای بی تو برایم قرنی ست
در دلی تنگ چنین جا شدنت کافی نیست؟
خسته ام می روم از بندر، توفانی کاش
مردی آواره ی ِ دریا شدنت کافی نیست؟
شهراد میدری
باران که آمد جای من یک صندلی بگذار
در کلبه ای مشرف به شیبی جنگلی بگذار
پچ پچ بگو با پنجره بی پرده از یک راز
لب را به روی شیشه های صیقلی بگذار
دستی بکش روی غبار گنجه و بر میز
منجوق دوزی های سبز ململی بگذار
تن کن همان پیراهن رنگ سپیدت را
منت سر گلدان یاس مخملی بگذار
با من که دیگر نیستم برگرد تا دیروز
نام خودت را یک کلاس اولی بگذار
قایم کن آن دفترچه ی کاهی که پر شد را
مشقی که ننوشتی به پای تنبلی بگذار
برخیز زنگ کودکی ها خورد، باید رفت
تصمیم کبرا را برای ریزعلی بگذار
با من بیا از کوچه باغ برگفرش خیس
پا روی خش خش های زرد جنگلی بگذار
من خسته ام، سردم شده در قاب میلرزم
کتری به روی شعله های منقلی بگذار
بنشین تعارف کن به جای خالی من قند
فنجان چایم را به روی صندلی بگذار
از دورها دارد صدای گریه می آید
پروانه ای غمگین لب عکس علی بگذار
"عین" تمام "شین" و "قاف" این شقایق را
در خالی این خانه های جدولی بگذار
بنویس روی شیشه های مه : خداحافظ
با گریه زیرش نقطه چین.. شاید.. ولی.. بگذار
قوی قشنگم! پلک وا کن، بر لب آبیم
پر در پر تالاب ناب انزلی بگذار
*شهراد میدری*
پشت ِ زمین لرزید و نخل ِ بی سری افتاد
دیوار کوتاه آمد و روی ِ دری افتاد
سقفی کمانی شد، کشید از درد پشتش تیر
با تیرهایش بی هدف بر بستری افتاد
سنگی نشد بر سنگ بند و بند بند ِ دل
لرزید و چکه چکه از چشم ِ تری افتاد
هق هق صدای ِ گریه ای پیچید زیر ِ خاک
یک شانه ی ِ مردانه لرزان بر سری افتاد
دریا سراسیمه دوید و پا برهنه موج
توفان شد و بر صخره های ِ بندری افتاد
آواره ی ِ آوارها چشمان ِ خیس ِ ماه
فانوسکی پت پت کنان پشت ِ دری افتاد
روبان ِ مشکی دور ِ رز، پروانه ها مبهوت
از شمعدان ِ نقره شمع ِ دیگری افتاد
لرزید قاف و شاهنامه آخرش بد شد
سیمرغ شد دود و از او تنها پری افتاد
هرجای ِ خاکم دست بگذارم فقط زخم است
در طالع ِ هر استخانی خنجری افتاد
یک پیرزن نالید و قلیانش پر از آتش
وارونه شد در چاله ی ِ خاکستری افتاد
از دور می آید صدای ِ شروه ی ِ "فایز"
شاید که او هم یاد ِ "دلبر دلبر"ی افتاد*
با لهجه ی دشتی تمام ِ خاک می گرید:
"آخ تا کیامت داخ تو هر جیگری افتا" *
"دی رودم ای دی رود، ای کروون ِ کد بالات"
با گریه بر روی ِ عزیزش مادری افتاد
نه، نه ! زمین سیاره ی ِ خوبی نبود اصلن
باید به فکر ِ کهکشان ِ دیگری افتاد
دنیا برای ِ عاشقی جای ِ قشنگی نیست
شاید قرار ِ ما به صبح ِ محشری افتاد
شاید خدا با این سکوت ِ تلخ، شرمنده ست
از اینکه فکر ِ قصه ی ِ ویرانگری افتاد
این شعر هم هر واژه اش یک تکه آوار است
یک اتفاق ِ تلخ که در دفتری افتاد
"شهراد میدری"
باد موهای ِ تو را باز بهم میریزد
مست میرقصد و با ناز بهم میریزد
تار در تار چه با شور میاندازد چنگ
نت به نت خلوت ِ هر ساز بهم میریزد
شعر میخاند و می چرخد و پا می کوبد
چین به چین دامنی از راز بهم میریزد
ناله سر میدهد از داغ ِ دل ِ مرغ ِ سحر
شجریانی از آواز بهم میریزد
آنقدر شاخه نباتی تو که با هر غزلت
حافظ و سعدی ِ شیراز بهم میریزد
پلک وا میکنی و چشم ِ تو کارون ِ من است
پلک می بندی و اهواز بهم میریزد
نه فرودی و نه برخاستنی در توفان
باز برنامه ی ِ پرواز بهم میریزد
بازی آغاز شده یا نشده مات ِ توام
قلعه ویران، صف ِ سرباز بهم میریزد
عاشقت بودم و دلتنگ و نمیدانستی
با همین آه، زمین باز بهم میریزد
میرسد شعر به پایان و جهان سردرگم
پازل ِ هستی از آغاز بهم میریزد
"شهراد میدری"